او را نخستینبار در کودکی شناختم. نه از دل کتابهای تاریخ، که از قابهای سادهی تلویزیون؛ در آن لحظهها که با نوههایش نشسته بود، آرام، با لبخندی مهربان، گویی تمام جهان در نگاهش جا میشد. برای ذهن کودکانهام، او چهرهای آشنا و دوستداشتنی بود؛ پدربزرگی مهربان که خشم و فریاد را نمیشناسد؛ اما کلماتی که خطاب به دشمنان انقلاب بر زبان میآورد، دیگر صدای آرامِ پدربزرگانه نبود؛ صلابتی داشت که جانها را تکان میداد. طنین صدای او، صدای مردی بود که ایستاده بود؛ با تمام قامت، در برابر ظلم، در برابر سلطه. آنجا بود که فهمیدم امام، تنها یک چهرهی مهربان نبود؛ او ارادهای بود تجسمیافته، ایمانی که در سخن موج میزد و در عمل معنا مییافت.
امام برای من نماد کامل «جاذبه و دافعه» یک مؤمن بود. مهربانیاش دل میربود، و صلابتش امید و ایمان میآفرید. در کنار نوههایش، تصویر پدری آرام بود، و در مقابل دشمنان اسلام، طوفانی خاموشنشدنی.
او نهفقط رهبری سیاسی، که معلم اخلاق بود؛ هم عارف شبهای تار و هم فریادگر روزهای انقلاب. چهرهاش هنوز در ذهنم مانده؛ نهفقط از قاب عکسها، که از عمق آن تجربهی انسانی و تاریخی که نامش را «امام» گذاشتیم.
او مردی بود که ایمان را زندگی کرد؛ با قلبی آرام و صدایی که جهان را لرزاند.